خوشحال خوشحالیم
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

____________________
آرشیو

اسفند 1390

____________________
مطالب اخیر

بازنشستگی شیطان
ایرانیای هوشمند
دیوووونه
پَ نه پَ
قوانینی که نیوتون از قلم انداخت !!!
ضد زن
راننده کامیون
یک اشتباه کوچک اما . . .
دفتر عشق
عشق = هوس

____________________
نویسنده

سامان مرادی ( پنجه طلا )

____________________
لینک ها

کیت اگزوز ریموت دار برقی

ارسال هوایی بار از چین

خرید از علی اکسپرس

مستر قلیون

____________________
لینک ها

شوری سنج اب اکواریوم

کمربند چاقویی مخفی


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خوشحال خوشحالیم و آدرس panjetala.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





____________________
امکانات

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 3
بازدید کل : 4203
تعداد مطالب : 10
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,

عشق = هوس

یکی بود یکی نبود توی این شهر شلوغ یه دختره با یه پسره قرار داشت...دختره نمیدونست به چه بهانه ای خونه رو
بپیچونه....تا اینکه.یه فکری به سرش زد.به بهونه ی استخر خونه رو میپیچونه...وقتی میره پیش پسره یارو ازش
میپرسه:خونه رو چجوری پیچوندی؟؟دختره میگه به بهونه ی استخر
پسره میگه:تو که سرت خیس نیس بیا بریم خونه ما خالیه...برو حموم موهاتو خیس کن
دختره قبول میکنه
وقتی میره خونشون پسره نامردی میکنه زنگ میزنه همه دوستاش میان......
بعد یکی یکی میرن تو حموم که دختره هم اون تو بوده و  . . .
آخرین نفر که میره هم رگ خودشو میزنه هم رگ دختره رو
آخرش با خون خودش رو دیوار مینویسه:نامردا خواهرم بود
 
و این است قصه غم انگیز  عشق = هوس

نظر دهید

جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,

دفتر عشق

دفتر عشـــق كه بسته شـد

ديـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــدم

خونـم حـلال ولـي بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون

به پايه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم

اونيكه عاشـق شده بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود

بد جوري تو كارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

براي فاتحه بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

حالا بايد فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو

بـه نـام تـو سنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد  زدم

غــرور لعنتي ميگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت

بازي عشـــــقو بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم

از تــــو گــــله نميكنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

از دســـت قــــلبم شاكيــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم

چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم

چــــــــراغ ره تـاريكــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــيم

دوسـت ندارم چشماي مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن

فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

چه خوب ميشه تصميم تــــــــــــــــــــــــــــــــو

آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه

دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه

بزن تير خــــــــــــــــــلاص رو

ازاون كه عاشقــــت بود

بشنو اين التماسرو

نظر دهید

جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,

یک اشتباه کوچک اما . . .

نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت 4:45 بود. یعنی 45 دقیقه دیر کرده بود. خیلی تعجب کرد، هنوز نشده بود که پسر حتی چند دقیقه دیر تر از او برسد. هوا خیلی سرد بود و در پارک کسی نبود. خودش را آماده رفتن کرد. بلند شد، پالتوش را مرتب کرد، شال گردنش را به دور گردنش انداخت و به طرف اتومبیلش حرکت کرد. پسر از راه رسید، دنبالش می دوید و صدایش می کرد. اما او حتی برنگشت نگاهی به پسر بیاندازد و چکمه هایش را محکم به زمین می کوبید و به سرعت حرکت می کرد. دختر از خیابان رد شد و سویچ را به ماشین انداخت. صدایی وحشتناک از پشت سرش شنید. لحظه ای خشکش زد. به سختی برگشت. پسر وسط خیابان افتاده بود. خون چهره اش را پوشانده بود. راننده هم بالای سرش زار میزد و می گفت: مرد...مرد... دخترک بالای سر پسر رفت، ناخودآگاه نگاهش به ساعت پسر افتاد. ساعت 3:55 بود! تعجب کرد. نگاهی به ساعت رانند انداخت. ساعت او هم 3:55 بود.....

نظر دهید

جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,

راننده کامیون

راننده کامیونی وارد رستوران شد. دقایی پس از این که او شروع به غذا خوردن کرد، سه جوان موتورسیکلت سوار هم به رستوران آمدند و یک راست به سراغ میز راننده کامیون رفتند.
بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن، اولی سیگارش را دراستکان چای راننده خاموش کرد. راننده به او چیزی نگفت.
دومی شیشه نوشابه راروی سر راننده خالی کرد و باز هم راننده سکوت کرد.
وقتی راننده بلند شد تاصورتحساب رستوران را پرداخت کند، نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمین خورد، ولی باز هم ساکت ماند.
دقایقی بعد از خروج راننده از رستوران یکی از جوانها به صاحب رستوران گفت: چه آدم بی خاصیتی بود، نه غذا خوردن بلد بود، نه حرف زدن و نه دعوا!
رستورانچی جواب داد: از همه بدتر رانندگی بلد نبود، چون وقتی داشت می رفت دنده عقب، 3 تا موتور نازنین را له کرد و رفت!!!

نظر دهید

جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,

ضد زن

زنه سکته ناقص میکنه
شوهرش میگه: تو چرا هیچ کاری رو درست انجام نمیدی؟

-----------------------------------------

کار هرکس نیست همسر داشتن
مرد خر میخواهد و پول خفن!

نظر دهید

جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,

قوانینی که نیوتون از قلم انداخت !!!

قانون صف : اگر شما از یک صف به صف دیگری رفتید، سرعت صف قبلی بیشتر از صف فعلی خواهد شد.

 

قانون تلفن : اگر شما شمارهای را اشتباه گرفتید، آن شماره هیچگاه اشغال نخواهد بود .

 

قانون تعمیر : بعد از این که دستتان حسابی گریسی شد، بینی شما شروع به خارش خواهد کرد .

 

قانون کارگاه : اگر چیزی از دستتان افتاد، قطعاً به پرتترین گوشه ممکن خواهد خزید .

 

قانون معذوریت : اگربهانهتان پیش رئیس برای دیر آمدن، پنچر شدن ماشینتان باشد، روز بعد واقعاً به خاطر پنچر شدن ماشینتان، دیرتان خواهد شد.

 

قانون حمام : وقتی که خوب زیر دوش خیس خوردید تلفن شما زنگ خواهد زد.

 

قانون روبرو شدن : احتمال روبرو شدن با یک آشنا وقتی که با کسی هستید که مایل نیستید با او دیده شوید افزایش مییابد.

 

قانون نتیجه : وقتی میخواهید به کسی ثابت کنید که یک ماشین کار نمیکند، کار خواهد کرد.

 

قانون بیومکانیک : نسبت خارش هر نقطه از بدن با میزان دسترسی آن نقطه نسبت عکس دارد.

 

قانون تئاتر : کسانی که صندلی آنها از راهروها دورتر است دیرتر میآیند.

 

قانون قهوه : قبل از اولین جرعه از قهوه داغتان، رئیستان از شما کاری خواهد خواست که تا سرد شدن قهوه طول خواهد کشید.

نظر دهید

جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,

پَ نه پَ

Sargarmi98.ir | پـ نه پـ هاى فوق العاده خنده دار و جدید در اسفند90

با موتور رفتم خونه دایی ام. موتورو گذاشتم بیرون با کلاه کاسکت رفتم تو. دائیم گفت با موتور اومدی؟ گفتم پ ن پ با اف ۱۴ اومدم! …

***

به دوستم میگم: نمره ها رو زدنا. میگه: با شماره دانشجویی؟ میگم: پ ن پ با شماره کفش. اونایی هم که دمپایی داشتن رو هم مردود کرده…

***

دیشب تو خیابون میرفتم داشتم با فندکم بازی می کردم، پلیس رد شده میگه اون چیه؟ فندکه؟ پ ن پ مشعل المپیکه دارم میبرم لندن!! میگه پ ن پ و زهرمارف سوار شو بریم… میگم کلانتری؟ میگه پ ن پ میبرمت لندن

***

با رفقا رفتیم باغمون، سیخ های جوجه رو گذاشتیم رو منقل دیدیم چند جفت مرغ و خروس دارن کنار منقل پرسه می زنن. رفیقم میگه: لونه شون این طرفاست؟ پ ن پ اومدن فیلم ترسناک ببینن

***

رفتم یه قالب مرغ از تو فریزر درآوردم. دوستم میگه می خای بپزیش؟ مگم: پ ن پ خانوادش اومدن از تو سردخونه درش آوردم بدم ببرن دفنش کنن!

***

مرغ عشقم مرده. درحالی که پاهاش رو به بالاست افتاده کف قفس. دوستم اومده میگه: ااا مرغ عشقت مرد؟ پ ن پ کمر درد داشت، دکتر گفته باید طاق باز دراز بکشه کف قفس.

***

تو خیابون موتوریه اومد کیفم رو قاپید، یارو میپرسه: دزد بود؟ میگم: پ ن پ اومده بود امانتیش رو ببره فقط خواست هیجانش بیشتر باشه!

***

بهرام رادان از یه بابایی آدرس پرسید، طرف میگه ببخشید شما بازیگر نیستین؟ رادان میگه پ ن پ پیک موتوریم!

***

با کلی شوق و ذوق به دوستم میگم: دان ۲ رو. برگشته میگه: تکواندو؟ پ ن پ دان ۲ آشپزی…!

***

رفتم مغازه یه سبد پر خرید کردم، یارو میگه: کیسه هم می خوای؟ پ ن پ فرغون آوردم با اون می برم!

***

لیلی به مجنون گفت: همه این اکرا رو می کنی برا من؟ مجنون: پ ن پ من عاشق آنجلینا جولی ام، تو حریف تمرینی هستی!

***

داشتم تو پارکینگ نایلون های روی صندلی ماشین رو می کندم. همسایه مون اومده میگه ماشین نو خریدین؟ میگم: پ ن پ لواشکه دارم نایلونشو میکنم دور هم بخوریم!

***

دوستم زنگ زده خونه. گوشی رو برداشتم سلام کردم. میگه: تو خونه ای. میگم: پ ن پ لطفا پس از شنیدن صدای بوق پیام خود را بگذارید… با تشکر!

***

داشتم تلویزیون می دیدم. بعد مادربزرگم اومده کانال رو عوض کرده بعد به من میگه داشتی میدیدی؟! گفتم: پ ن پ داشتم گرمش میکردم تا شما بیای بیبینی!

***

منتظر مسافر بودم. خانمه اومده میگه: آقا هفت تیر میری؟ میگم بله. میگه: سوار شم؟ پ ن پ تا هفت تیر دنبالم بدو!

***

رفتم داروخانه. پیرمرده دفترچه بیمه رو داده به مسئول داروخانه. بعد از چند دقیقه مسئول داروخانه داروهاش رو آورده پیرمرده گفت پدرجان می بری؟ پیرمرده گفت پ ن پ همین جا می خورم! بی زحمت یک نوشابه خنک و سالاد هم بیار…

***

رفتم پیش صاف کار ماشین. یه نگاه به ماشین کرد میگه تصادف کردی؟ گفتم پ ن پ از جلو بندی تکراری خسته شدم گفتم برای تنوع با چکش بکوبم توش همه جاش جدید بشه!

 

 

 

نظر دهید

جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,

دیوووونه

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند.

یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود

 را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.

هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد

 رساند و او را از آب بیرون کشید.

وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد،

 تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.

هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد

 برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى،

 زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت

عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من

 به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.

 و اما خبر بداین که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد

 از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است

 و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.

هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش

 را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه

نظر دهید

جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,

ایرانیای هوشمند

سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در

یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر

کدامیک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها

سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت:

چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت

می کنید؟یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت

بدهیم. همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های

تعیین شده نشستند،اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک

توالت و در را روی خودشانقفل کردند. بعد، مامور کنترل

قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد.بعد، در توالت را زد و گفت:

بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شدو از لای در یک بلیط آمد

بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کردو به راهش ادامه داد.

آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که

چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان

کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم

برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند،

سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند

که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها

پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از

ایرانی ها گفت:صبر کن تا نشانت بدهم. سه آمریکایی

و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی

یک توالت و سه ایرانی هم رفتند تویتوالت بغلی آمریکایی ها

و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از

ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت

آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا!

نظر دهید

جمعه 12 اسفند 1390برچسب:,

بازنشستگی شیطان

امروز ظهر شیطان را دیدم !

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت...

گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟

 بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند...

شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!

گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی

خدا به سینه می زنی؟

گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها،

آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم،

روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به

 شیطان چه نیاز است؟ شیطان در حالی که بساط خود

را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت:

آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن،

نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت،

تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده

 می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر شیاطینی ...!

 

نظر دهید